هي مي آيم
مي خواهم قلمي بزنم اين قلم را!
نمي شود!
عاشقانه تان خيلي غليظ است ...
قلم ما ، جايي بين شما و معشوق . . .
ديگر نمي داند کسي، فرق ترنج و دست را يوسف! تمام شهر را، داري زليخا مي کني
بغض گلوگيرم شکست ... و نه تنها بغض ؛ که دلِ صد پاره ام نيز دوباره شکست ...
فکر دل ناصبور ميکردي کاش
تنگ است دلم ظهور ميکردي کاش .....
سلام دوستان عزيز..بروزم..خوشحال ميشم سر بزنيد...متشكر..