ياد آن روزي که من بوسه زدم بر آن گلوخيز و تا گويم به تو شرحِ غمم را مو به مو
بسکه خوردم کعبِ ني از دشمنان بي حياهمچو زهرا مادرم ميگيرم از قبرِ تو رو
ميکشم خود را به خاک و ميرسانم پيش توبسکه گشتم من به دنبال سر تو کو به کو
گفتههايم بيشمار و غصههايم بيعدداي دليلِ صبرِ من! برخيز بهرِ گفتگو
من نميگويم غم خود را، تو اوّل کن شروعخيز و با رگهاي خود از خنجر و حنجر بگو
طاقتم گشته تمام و عمرِ من در انتهاکاسهي خالي دل آوردهام نزدِ سبو
هر چه ميخواهي بخواه از من عزيزِ مادرمليک احوالِ رقيه از من مضطر مجو